غارتگر

 

 

کهنه دردهایم کافی است

پاره‌های احساسم که با گام‌هایت دفن شد ... خراشم دادی.

بر گونه‌ام، راهی است که اشک‌ها را هدایت می‌کند

و بر لبانم، اندوه تنهایی است.

برزخی که تمامی ندارد، تازیانه گذشته ای که هنوز نفس میکشد

که ای کاش ...

                  با گام‌هایت دفن میشد.

تمام لحظه‌های من، سرشار از کهنه دردهایی است که با قدم‌هایت آمد ...

سرشار از تمام انچه که دیگر، حتی آرزویم نیست.

انتظار

 

 

قابله شهر یاریمان کند، آبستن مرگ‌ایم ما ...

دیر زمانی است در حسرت رویش

در انتظار انتظار ...

پیراهن‌مان خاکستری است.

عریان

 

پاهایی عریان ...

خرامان می‌آید ...

اهلی و صادق ...

کاش خورشید دور میشد، طلوع هرگز نمی‌رسید.