سوگند

من محو می‌شوم ... 

از صدایم، تنها سکوتی می‌شنوی و لغاتی مبهم. 

از چهره ام، تنها لبخندی خواهی دید ... دور و غریب. 

از قدمهایم و سایه‌ام، که دیگر از کنارت عبور نمی‌کند ... سهم تو، ندیدن است. 

من خویش را کنار می‌کشم، تا آزادانه زیست کنی. 

 

ولیکن در ذهنم ... صدایت را با اشتیاق، به خاطر می‌سپارم و تو را سوگند می‌دهم ... 

                                                   نگذار هیچ کجا، دیگر تو را ببینم.

این برای توست

   این برای توست ... برای تو ... که درسی برای آموختن بودی ... مثل یک راه تاریک و شب سرد ... . من، سالها گوشه این تاریکی کز کرده ، گوشهام رو میفشردم و اشک میریختم و آرزو میکردم که تموم بشه.  

آرام یاد گرفتم، از بلوغ روحم که قبل از جسمم آغاز شده بود یاد گرفتم، از صدای درونم که بهش اعتماد کردم، یاد گرفتم که باید بایستم ، تنها و تنها و تنها... با کوله بار بدنامی. باید بایستم و راه را پیدا کنم. سالها سکوت و فرار، هیچوقت هیچ چیزی را بهتر نکرده بود. با تنم که بیشتر از سالهای تقویم و تاریخ فرسوده شده بود ایستادم تا با آخرین نشانه های امید زندگی کنم.  

حال اینجایم ... نقطه ای برای شروع، تکیه گاهی برای نشکستن، مامنی برای ادامه دادن ... و چقدر این بودن رو دوست دارم.  

  

این برای توست ... برای تو ... که درسی برای آموختن بودی ... تمام آنچه بین ما گذشت، برایت کارهای کوچکی بود که درک کرده و نکرده ، از انجامش ابایی نداشتی. ولیکن برای من، غم کشنده ای بود که لحظه لحظه اش را نفس کشیدم و هنوز هم گاهی ... جرقه یک اتفاق، همه چیز را زنده میکند و تنم ... و تنم که از رجاله‌گری بی‌انتهایی که داشتی تیر میکشد و اشک ... گریه‌هایی که تمامی نداشت. یادت است؟   

خواستم بهتر از تو باشم، سدی شدم در برابرت و از تمام دروغهایی که به دور خود تنیده بودی سیلابی از حقیقت ساختم که نابودت کرد ... ولی واقعیت چیز دیگری بود، از سنگ ریزه های تزویر کوهی ساخته بودی که حتی خودت نیز نتوانستی فتح اش کنی. خود را نابود کردی. هیچکس نفهمید حتی خودت، و من فقط نترسیدم ... نترسیدم که سدی باشم در برابرت. راه تو خشم بود و شکنجه، راه من سکوت بود و صبر. راه تو فریاد بود و ترساندن، راه من ادامه دادن بود و نترسیدن ... هیچکس نفهمید حتی خودت. تو زندانی خور بودی ... زندانی خلق کریهت.   

بگذار تنها به تو بگویم که دیگر از هیچ چیز نمی‌هراسم جز اینکه روزی تکرار تو باشم ... . هر صبح در آئینه خیره میشوم و روی پوستم دست می‌کشم تا مطمئن شوم، هنوز تا تو شدن فاصله‌ای هست.  

 

بعد از تمام آزارها ... من اینجایم ... نقطه ای برای شروع ... تکیه گاهی برای نشکستن ... مامنی برای ادامه دادن ...   

سالها جسمم را حمل میکردم و همانند زنده بگوری حتی از نفسهایم میترسیدم. ولی اینک اینجایم ... مرده ای که از گور با طنازی برخواست و سهم خودش را خواست از زنده بودن و با شکستن تمام باورها ، تکرار میکنم که راهمان یکی نیست.  

 

اینک که همه چیز به پایان رسیده ... میگویم که از تو سپاسگذارم ...  

 برای تما رنج‌هایی که به من بخشیدی، چراکه وسیع شدم. از تو سپاسگزارم که مرا با ناجوانمردی‌هایت، قوی کردی و به من آموختی که در خانه هم گرگ هست... از تو سپاسگذارم که با زندگی ات نشان دادی که هنوز هم اعتماد، بزرگترین دارایی انسان است.  

 تو با سقوط بی انتهایت، ثابت کردی که هنوز خدا هست و خدایی میکند. از تو سپاسگزارم که در مقابل چشمانم، از هیچ، همه شدی و ریا و عصیانت نسبت به کسانیکه تو را کسی کرده بودند، دوباره هیچت کرد. 

 

 راه سختی را پشت سر گذاشته‌ام ... اینک آرامم ... این کابوس تمام شد ... نفس میکشم ... دیگر نمیترسم. با گذشته بی حساب شدم. دیگر حسابی نمانده. نه من با زندگی و نه زندگی با من. امروز نفس میکشم و احساس میکنم که زندگی را با تمام سختی و دردش دوست دارم ...  

 

  

تنها از تو و خاطراتت، سئوالی در ذهنم باقی است.   

*از خدایم می‌پرسم؟  

         به تاوان کدام گناه، نامت را در سرنوشتم ثبت کرد؟ دستش بشکند که ذهنم را سوزاند.   

*و از خویش میپرسم؟  

         چرا اینقدر دیر، دیگر نترسیدم.