من محو میشوم ...
از صدایم، تنها سکوتی میشنوی و لغاتی مبهم.
از چهره ام، تنها لبخندی خواهی دید ... دور و غریب.
از قدمهایم و سایهام، که دیگر از کنارت عبور نمیکند ... سهم تو، ندیدن است.
من خویش را کنار میکشم، تا آزادانه زیست کنی.
ولیکن در ذهنم ... صدایت را با اشتیاق، به خاطر میسپارم و تو را سوگند میدهم ...
نگذار هیچ کجا، دیگر تو را ببینم.
حقیقت عشق است آزاد گذاشتن معشوق
گریزی نیست و ناگزیریم رفیق
سلام ... نام زیبای خداست
پر میکشی و وای به حال پرنده ای ... کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده ست !
اونچیزی که از دل باشه به دل میشینه . شعر قشنگی بود .
معمولا فاصله ی دو نوشتت اینقدر کم نمیشد . شاید به همین دلیل بوده که احساس کردم یکمی عجله توی شعرت دیدم !
سیمای عزیز ممنونم که خبرم کردی.
اگر سوگندش را شکست چه میکنی؟
آزادی دادن چیزه خوبیه.ولی میشه در کنار هم بود و آزادی داد نه رها کرد تا آزاد بشه.
باز هم موفق باشی.
حرف دل منو زدی.....بعد از لطمه یی که به جسمو روحم خورد...کاش هنوز هم پاک بودم....بدون گناه.....
چه بد که نیستی
دلم تنگه واسه نوشتههات
کاش مینوشتی رفیق
چرا نیستی؟؟؟؟؟
چه بد که نیستی
شرکت درگیر نمایشگاه است و من درگیر کار ... تا جمعه.
سهم تو ندیدن است..
.............
نگذار هیچ کجا، دیگر تو را ببینم.
بسیار پر مزمون و...