این برای توست

   این برای توست ... برای تو ... که درسی برای آموختن بودی ... مثل یک راه تاریک و شب سرد ... . من، سالها گوشه این تاریکی کز کرده ، گوشهام رو میفشردم و اشک میریختم و آرزو میکردم که تموم بشه.  

آرام یاد گرفتم، از بلوغ روحم که قبل از جسمم آغاز شده بود یاد گرفتم، از صدای درونم که بهش اعتماد کردم، یاد گرفتم که باید بایستم ، تنها و تنها و تنها... با کوله بار بدنامی. باید بایستم و راه را پیدا کنم. سالها سکوت و فرار، هیچوقت هیچ چیزی را بهتر نکرده بود. با تنم که بیشتر از سالهای تقویم و تاریخ فرسوده شده بود ایستادم تا با آخرین نشانه های امید زندگی کنم.  

حال اینجایم ... نقطه ای برای شروع، تکیه گاهی برای نشکستن، مامنی برای ادامه دادن ... و چقدر این بودن رو دوست دارم.  

  

این برای توست ... برای تو ... که درسی برای آموختن بودی ... تمام آنچه بین ما گذشت، برایت کارهای کوچکی بود که درک کرده و نکرده ، از انجامش ابایی نداشتی. ولیکن برای من، غم کشنده ای بود که لحظه لحظه اش را نفس کشیدم و هنوز هم گاهی ... جرقه یک اتفاق، همه چیز را زنده میکند و تنم ... و تنم که از رجاله‌گری بی‌انتهایی که داشتی تیر میکشد و اشک ... گریه‌هایی که تمامی نداشت. یادت است؟   

خواستم بهتر از تو باشم، سدی شدم در برابرت و از تمام دروغهایی که به دور خود تنیده بودی سیلابی از حقیقت ساختم که نابودت کرد ... ولی واقعیت چیز دیگری بود، از سنگ ریزه های تزویر کوهی ساخته بودی که حتی خودت نیز نتوانستی فتح اش کنی. خود را نابود کردی. هیچکس نفهمید حتی خودت، و من فقط نترسیدم ... نترسیدم که سدی باشم در برابرت. راه تو خشم بود و شکنجه، راه من سکوت بود و صبر. راه تو فریاد بود و ترساندن، راه من ادامه دادن بود و نترسیدن ... هیچکس نفهمید حتی خودت. تو زندانی خور بودی ... زندانی خلق کریهت.   

بگذار تنها به تو بگویم که دیگر از هیچ چیز نمی‌هراسم جز اینکه روزی تکرار تو باشم ... . هر صبح در آئینه خیره میشوم و روی پوستم دست می‌کشم تا مطمئن شوم، هنوز تا تو شدن فاصله‌ای هست.  

 

بعد از تمام آزارها ... من اینجایم ... نقطه ای برای شروع ... تکیه گاهی برای نشکستن ... مامنی برای ادامه دادن ...   

سالها جسمم را حمل میکردم و همانند زنده بگوری حتی از نفسهایم میترسیدم. ولی اینک اینجایم ... مرده ای که از گور با طنازی برخواست و سهم خودش را خواست از زنده بودن و با شکستن تمام باورها ، تکرار میکنم که راهمان یکی نیست.  

 

اینک که همه چیز به پایان رسیده ... میگویم که از تو سپاسگذارم ...  

 برای تما رنج‌هایی که به من بخشیدی، چراکه وسیع شدم. از تو سپاسگزارم که مرا با ناجوانمردی‌هایت، قوی کردی و به من آموختی که در خانه هم گرگ هست... از تو سپاسگذارم که با زندگی ات نشان دادی که هنوز هم اعتماد، بزرگترین دارایی انسان است.  

 تو با سقوط بی انتهایت، ثابت کردی که هنوز خدا هست و خدایی میکند. از تو سپاسگزارم که در مقابل چشمانم، از هیچ، همه شدی و ریا و عصیانت نسبت به کسانیکه تو را کسی کرده بودند، دوباره هیچت کرد. 

 

 راه سختی را پشت سر گذاشته‌ام ... اینک آرامم ... این کابوس تمام شد ... نفس میکشم ... دیگر نمیترسم. با گذشته بی حساب شدم. دیگر حسابی نمانده. نه من با زندگی و نه زندگی با من. امروز نفس میکشم و احساس میکنم که زندگی را با تمام سختی و دردش دوست دارم ...  

 

  

تنها از تو و خاطراتت، سئوالی در ذهنم باقی است.   

*از خدایم می‌پرسم؟  

         به تاوان کدام گناه، نامت را در سرنوشتم ثبت کرد؟ دستش بشکند که ذهنم را سوزاند.   

*و از خویش میپرسم؟  

         چرا اینقدر دیر، دیگر نترسیدم.

نظرات 21 + ارسال نظر
بی تا یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:26 ب.ظ http://muhana.persianblog.ir/

با گذشته بی حساب شدم جمله جالبی بود بحال من هم میخوره وباید من هم در مورد گذشته تجدید نطر کنم مثل این جمله در ضمن ممکن نظرتون در مورد پست من کیستم وبلاگم بدهید آیا شما هم کدام را درست میژندارید در جامعه ممنون

مارال یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:28 ب.ظ http://maralbeta.blogspot.com/

متن جالبی بود وعمق باید فکر کرد بعدنظر گذاشت ممنون

سینا یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:36 ب.ظ http://khaaen.persianblog.ir

می‌فههم تا حدی درد بزرگت را دوست من
اما اگر شکر می ‌گویی دیگر اما و اگر نیاور
شکر بگو فقط همین و بگذر

سینا یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:38 ب.ظ http://khaaen.persianblog.ir

نه نفرستادم دوست نازنین
چون هر چه فکر کردم دیدم فقط شاعرم
..
اما ممنونم که به فکر بودی و لطف کردی
ممنونم

تلنگر یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:33 ب.ظ

تولد دوباره ات مبارک امید وارم در این جاده موفق باشی

مرکوری یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:18 ب.ظ http://absentee.blogfa.com/

باز هم زیبا بود.
گاهی آدم وقتی از رابطه ای بیرون میاد تازه وقت داره که بهش فکر کنه بدون ترس از جدایی. ترس از حضور و..
اون وقته که می شینه و فکر میکنی و متوجه میشی که خیلی جاهااشتباه کردی
. پس نباید پرسید چرا اینقدر دیر، دیگر نترسیدم.!!!
مرسی از حضورت

درد این بود که اصلا انتخابی در کار نبود ... تاوان چیزی رو پس میدم که توش نقشی نداشتم ... .

negin یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:37 ب.ظ http://gozar64@yahoo.com

پشت سر هیچ خبری نیست.ببین همه تو حال و حتی اینده ان!!بریزشون بیرون
میدونم حس نصیحت شنیدن نداری ولی این پیشنهاد یه ادم که خبر از چیزی که میگی داره و خودشم هم هی...روزگاری همین حال وروزو داشته
اول تا میتونی سوگواری کن یه ذره هم نذار ته دلت چیزی بمونه یا اشکی تو چشمت.هیچ کس از عزاداری و گریه کردن نمرده بعد بریز بیرون بره!

ستاره دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:53 ب.ظ http://gonah-vajeh.blogfa.com

مرسی ممنون از نظرتون..همه به نوعی تحقیر می شیم...

زندگی را با تمام سختی و دردش دوست دارید وووو چه خوب کاش این احساس همیشگی باشد...
متن خیلی جالبیه..باید روش فکر کرد....

سید عرفان سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:26 ق.ظ http://www.eaf.persianblog.ir

سلام بزرگوار
متنی که این بار از شما خواندم بر خلاف انتظارم بود. این بار نیز به دنبال گزیده‌گویی شما آمده بودم که با این متن مواجه شدم شاید بعد از این همه کم نوشتن این نوشتن لازم بود. چندین بار متنت را خواندم و بلوغ روحت را به تماشا نشستم. بلوغ روح انتخاب خوبی بود و نشان‌دهنده این است که تازه به ابتدای راه آمده‌ای اما آگاهانه که این بسیار ارزشمند است.
امیدوارم که همیشه شاد باشی و آرام

شیما سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:43 ق.ظ http://in-rozha.blogsky.com

سلام عزیزم اینجا رو به یاد دارم...مدتها می خوندم... و تو هم گاهی به من سری میزدی....شاید الان ندونی...این وبلاگ اصلیه من:www.just-a-day.blogsky.com
و جایی که امروز بهش سر زدی یه جور روزانه نوشته... خودم سعی میکنم یک کم شادتر بنویسم که دلم خیلیییی هم غرق نشه توی ناخوشی هاااا
بهر حال خیلییی خوشحالم که باز هم میبینمت...
تو هم تنهام نزار...

آزاده سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:50 ق.ظ http://callmyname.blogsky.com

سلام سیما جان.. منم بعد از مرگش شعرهایی ازش خوندم که واقعا دلم سوخت که چرا زودتر نشناختمش.. اینجوری یه جوری شرمنده شم.. دنبال شعراش تو نت هم میتونی بگردی.. مطمئنم بیشتر خوشت میاد.
.
.
از خدایم می‌پرسم به تاوان کدام گناه، نامت را در سرنوشتم ثبت کرد؟ پاسخی در ذهن سوخته ام به گوش رسید ، اینکه تو برای رسیدن راهی سخت را جستجو میکردی.. امروز هر چه که بود نتیجه ش این شده که خیلی چیزا رو بفهمیم، ببینیم.. خودمونو اطرافمونو.. و هزار بار خدارو شکر مثه خیلیا خدا مارو با مشکلاتمون رها نکرد و نجاتمون داد..
آرزومند سعادتت..

lttf سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:08 ب.ظ http://khalvatneshin.blogsky.com/

سلام دوست عزیز خوشحال شدم به وبلاگ من سر زدی
شما هم وبلاگ زیبایی دارین
من شمارو لینک کردم شما هم لینک منو قرار بدین
بازم سر بزنین

..... چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:17 ق.ظ

سلام سیمای عزیزم منو می شناسی یه دوست خیلی نزدیک..... نوشته هاتو همیشه می خوانم ولذت می برم.خیلی زیبا می نویسی به نظرم بنویس ویه کتاب بده بیرون.

سلام ... چه خوب که میخونی و چه بد که هیچ چیزی از خودت باقی نگذاشتی ... .

سینا دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:03 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

کاش دلتنگیهات تموم بشه

شاید روزی راست بگویم چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:11 ق.ظ http://yunos.blogfa.com

سلام ... نام زیبای خداست ... خدائی که یک دستش شکسته !

سنگ در برکه می اندازم و میپندارم ...
با همین سنگ زدن ماه به هم میریزد !

سیمای عزیز ... خوشحالم که اولین متن بلندت رو خوندم . متن قشنگی بود ... ولی هنوز زیادی تلخه .

..... پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:43 ب.ظ

متنات خیلی تلخه و منم عاشق این جور نوشته هام.......

نام و نشان؟

.... جمعه 29 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:01 ق.ظ

ازم نخوا چیزی از خودم بگم.....

چرا؟

.... شنبه 30 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:10 ب.ظ

مهم نیست کی هستم مهم اینه که متناتو می خوانم

نازلی حقانی پرست سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:58 ب.ظ http://hozeabi.persianblog.ir

درود:
گاهی فکر می کنم برای شیشه شدن ، باید اونقدر سخت صیقل خورد که ذره ای از خاطره سنگ هم نمونه .
راه سخت تنها از آن اونهایی است مه مقرب ترند . من به این باور دارم . و ارزشمندترین باور تو ، همین نترسیدن توست . اون لحظه که نمی ترسی ، یعنی " خودت " شدی . خودت باش .
پاینده باشی
نازلی

ایلنا چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:53 ب.ظ http://RAGHSE-HUZOR.BLOGFA.COM

سلام..
دیوار های بلند شیشه ای..
در رقص حضور همراهم باش.

آزاده حقیقت پناه یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:04 ب.ظ http://azipanah.blogfa.com

سلام سیما خانم.خوشحالم که با شما آشنا شدم. امیدوارم شب یلدای خوبی داشته باشید سرشار از سلامتی شادی و خوشبختی
ممنون که به این وبلاگ من سر زدین. منتظر حضور پرمهرتون در وبلاگ دیگرم که آدرسش رو گذاشتم هستم
شاد باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد